پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال
پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال

بعدی…


خدایا باورت می شود؟!

دیگر نه به آن آهنگ زیبای لعنتی گوش می دهم!

و نه التماس های "ــــــ" را پاسخ می دهم!

دیگر به یاد هیــــچ پسری اشک نمی ریزم!

و دلم برای هیـــچ بیچاره ای نمی سوزد!

خدایا!

از همه ی پسران دنیایت متنفرم!

لعنت ابدی ام را نثار ارواح ستمگر و پلیدشان کن

و انتقام لحظه لحظه های بی کسی ام را

از تک تکِ آن زباله های غیر قابل بازیافت بستان

.

.

.

ادامه مطلب ...

اسباب بازی

یه روز از کنار مغازه اسباب بازی فروشی رد می شد

باباش بهش گفت پسرم کدوم اسباب بازی رو میخوای واست بخرم؟

پسرک که می دونست باباش سه ماهه کرایه خونه شونو نتونسته بده

خندید و گفت بابا من از این اسباب بازیا نمیخوام

من دیگه بزرگ شدم!!

.

.

.

خدایا!

نزار پسرا زود بزرگ بشن

می پرسی کدوم پسرا؟!

همونا پسرایی که وقتی بزرگ میشن

عاشق چیزایی میشن که نباید بشن

مثلا عاشق عطر پسری که ١٠ سال پیش لای کتاب مونده

و هنوز هم بوش نرفته...


مثلا عاشق گرمای تن پسری که هرشب بغلش میکنه

ولی صبح که پا میشه می بینه هیشکی نیست...


یا مثلا عاشق نگاه مهربون پسری که یه لحظه از خیابون رد میشه

ولی تصویر اون نگاه هیچ وقت از جلوی چشاش محو نمی شه...


عاشق یه پسر…


حالا نوبت توست


خدایا به یاد آور!

من یک پسرم

پسری که دوست داشتن را در نگاه پسری دیگر برایش معنا کردی…


خدایا به یاد آور

لحظه هایی که اندیشیدن به چشم هایش را

برایم دردناک ترین شکنجۀ دنیا ساخته بودی...


خدایا به یاد آور

زجّۀ پلک های خسته ام را

که دیگر یارای برخاستن از مردابِ چشم هایم را نداشتند...


خدایا به یاد آور

روزهایی که مرگ را می نگریستم

چونان سگی گرسنه و ناتوان

در حسرتِ بلعیدن استخوانِ پیشِ پایش

و تو تنها تماشا می کردی...


خدایا به یاد آور

خانه ای را که هرگز با من سخن نگفت

خانه ای که خشت خشتِ دیوارهایش را

با دستان خیال خودم ساخته بودم...


و خدایا به یاد آور

رقص مرگِ گرگ های بی رحم را

گِردِ پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی...


ادامه مطلب ...

همیشه پاییز...


تمام آنچه که از خدایش مى خواست

یک دوست بود

تمام آنچه که به او دادند

یک دلِ شکسته

.

.

.

ادامه مطلب ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خانۀ ما

 

کفش هایم خیس شده اند، اما چه اهمیتى دارد؟

من خوشحالم

همه جا سبز است و پرتوهاى درخشان خورشید مرا دربرگرفته اند

من و تنها دوستم"___" مثل همیشه در سکوت، کنار نهر آب راه مى رویم

نیازى به حرف زدن با هم نداریم

همه چیز در قلب هایمان است

سفرى که ما هر روز تکرار مى کنیم هرگز کهنه نمى شود

ما صاحب یک گروه موسیقى هستیم

گروهى ویژه که با سکوت، ملودى هایش را مى نوازد

گروهى با ارتباط فراذهنى که هرگز ناامیدمان نمى کند

چه هماهنگى شگفت انگیزى!

هرکدام مى دانیم که دیگرى در چه اندیشه اى است

و پیوسته یکدیگر را به ژرفاى ذهنمان مهمان مى کنیم

امروز یک روز زیباى پاییزى است

و برگها در اشتیاقِ رسیدن به آخرین استراحتگاهشان

به آرامى به زمین مى افتند

به یک درخت مى رسیم

درختِ ما

و طنابى که ما را به خانه مان رهنمون مى سازد

آرى! خانۀ ما

خانه اى که در یک روز داغ تابستان،

سالها پیش با دست هاى خودمان ساختیم

آه! انگار همین دیروز بود

ما خسته شده بودیم

گرماى طاقت فرسا آستانۀ تحملمان را هدف گرفته بود

تا اینکه پیشنهاد ساخت خانه اى بر روى درخت

آن هم از سوى پدرهایمان

تمام نگرانى هایمان را در هواى داغ محو کرد!

دست بکار شدیم

چوب ها را در زلالِ همیشگیِ نهر شستیم

تک تک آنها را به هم وصل کردیم

و با تمام روحمان پیوند زدیم 

شب فرا رسیده بود و ما حالا یک خانۀ درختى داشتیم!

این بهترین خانۀ درختى نبود

اما براى ما کافى بود و به آن افتخار مى کردیم

چرا که حالا ما جایى داشتیم که به آن بگوییم "خانۀ ما"

خانه اى که خودمان ساختیم

 …

ادامه مطلب ...

دروغ…

اون شبى که قرار گذاشتیم سر قولمون بمونیم یادته؟

من بهت گفتم دروغ بزرگترین گناهه ولى تو گفتى ناامیدى بزرگتره

گذشت…

تا اینکه اون شب لعنتى فرارسید و تو با یه دروغ، زیر قولت زدى

قولى که حتى یک هفته هم نتونستى روش بمونى

تو گناه بزرگى مرتکب شدى

همون شب خواستم قیدت رو بزنم

و زدم!

ولى یادم اومد که بهم گفته بودى ناامیدى بزرگترین گناهه

پس به دلم گفتم "لطفا ناامید نشو!!"

ادامه مطلب ...

آشغال

بعد از یک سال و دو ماه و بیست و سه روز اس دادى که چی بشه؟

که بگى غلط کردى؟ بگى پشیمونى و میخواى باهام دوست بمونى؟

یا بگى حواست نبود که یک سال و دو ماه و بیست و سه روز خطت رو عوض کرده بودى؟

شایدم واست هیجان انگیزه که بدونى تو این مدت چى کشیدم. آره؟

ببین آشغال بى سروپای نامردِ بى همه چیز:

یه بار اس دادى، ج ندادم. دوبار اس دادى ج ندادم. ١٤ بار اس دادى ج ندادم.

آدماى آشغال هم به یه چیزایى بین خودشون پایبندن.

ولى تو روى آشغالا رو هم سفید کردى

با چه رویى واسه من اس ام اس عاشقانه میفرستى؟؟ هاااااا؟

دیگه گذشت اون روزا آقاى پَست

ک… خودتم پاره کنى دیگه همه چى تموم شده.

تو الان یه تیکه زباله ى غیرقابل بازیافت هستى

برو به جهنم

انتقام


اگه خدا اون موجودیه که تعریف مى کنن

یه روزى مى رسه که انتقام منو ازت مى گیره

روزى که واسه یه لحظه با من بودن، به دست و پام مى افتى

و من از اون بالا سرپا مى شاشم تو چشات

و تو باز هم التماس مى کنى

و من باز هم مى شاشم تو چشات…

اونقدر که آهسته آهسته غرق بشى 

همون طورى که من

توى دریاى اشک هام

آروم... آروم...

غرق شدم

دوست

اینجا و آنجا بر زمین با گونه ای عشق رویاروی می شویم

که در آن، عطش تصاحب یکدیگر

جای خود را به اشتیاقی نوین می دهد.

اشتیاقی والا و مشترک برای رسیدن به آرمانی فراتر از آن دو.

ولی چه کسی چنین عشقی را می شناسد؟

چه کسی آن را تجربه کرده است؟

شاید نام درست آن دوستی باشد.

"فردریش نیچه"

 

ادامه مطلب ...