پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال
پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال

نظر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میخوام!

اینجا غروبه نازنین

اینجا غروبه نازنین

دنیا دروغه نازنین


رنگین‌کمونِ آسمون

قناری های بی زبون


لحظه ی سخت رفتنه

از عاشقی دل کندنه

.

.

.

«منصور»

یکی از ۱۳ آهنگی که ۱۳۰۰۰ بار  گوش‌ دادم…

تنها لحظاتی که هیشکی بهم کاری نداره و میتونم خودم باشم و خودم، ساعت ۲ نیمه شب تا ۵ صبحه

کاش همیشه توی این سه ساعت زندگی‌ میکردم

چه جالب! تصمیم سوم قبل از تصمیم اول داره محقق میشه!

پس تصمیم‌ دوم نیازی به اجرا نداره

چون که صد آمد نود هم پیش ماست

اولین تصمیم مهم زندگیم رو که گرفته بودم اجرا  کردم. (جابجایی محل کار)

دومین تصمیم که بسیار مهمتره گرفته شده و به زودی اجرا خواهد شد. 

سومیش خیلی خطرناکه امیدوارم کاری نکنه که به اونجا برسه… اما گاهی گریزی نیست. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه بچه‌ی چهارساله ۴ روزه که نمیتونه دسشویی کنه!

۴ شبانه روز داره زجر میکشه. ۴ کیلو هم کم کرده

خدااااااااایا

چطوری میتونی  زجه های این طفل معصوم رو تحمل کنی؟؟؟؟ 

چطوری میتونی ببینی و کاری نکنی؟!!!!

خدایا اگه وجود داری، روزا یادم می‌ مونه 

به خود خود خودت قسم هرگز فراموش‌ نمیکنم…

صید عشق

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر

آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر

هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟

چون سپرش مه بوَد، کی رسدش زخم تیر؟

جمله جانهای پاک، گشته اسیران خاک

عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر

@@@@@@@@@@@@@

بوى پاییز که مى آید

آدم‌ها عاشق مى شوند

خودشان مى گویند!


پاییز که بهانه رفتن مى آورَد

همین آدم‌های عاشق

همچون سِهره‌ای

که در جدال با میله‌هاى بى رحم قفس

زخمى و رنجور شده

هجوم مى آورند

برای کشتن آخرین ثانیه‌هاى بی رمقِ این سحرآمیزترین تصنیف آفرینش

آى آدم‌ها!

یلدایتان مبارک!



و تو اى پادشاه فصل‌ها!

پاییزِ مهرْبان و غمْ‌سرشتِ من!

چشم‌هاى پسرک

الماس‌هاى درخشان‌ تو را

با عصیانِ سکوتى به شُکوهِ رنگهایت

تا همیشه به میزبانى خواهد نشست

.

.

.

ل ع ن ت

از آدمهاى سیاه بدم مى‌آید!

گنجشک‌ها هم از سیگارى‌ها متنفرند!

خیابان‌ها هم!

گیرم کنایه‌ام را نفهمى

تبرها دیگر درخت نمى‌شوند

امروز هم آفتاب از همان سو تابید

اما

فیلترهاى بیشترى روى زمین بود...

.

.

.

ل ع ن ت

آهای خدایی که اون بالا بالاها نشستی!

من که تو زندگیم واسه کسی بد نخواستم و حتی به غریبه هم ظلم نکردم، چرا یه آدم درست سر راه زندگی من قرار ندادی؟؟؟ هرچی گوه تو این عالم وجود داره، باید جلوی من سبز بشه؟؟  اصلا مگه گوه سبز میشه که همش جلوی من درمیاد؟؟؟ 


با ماشین تصادف میکنم، طرف، مادرجنده‌ترین راننده از آب درمیاد. 

میرم خرید کنم، حروم لقمه ترین و گرانفروشترین فروشنده از آب درمیاد. 

به کسی محبت میکنم، تبدیل به وظیفه میشه و پوفیوزترین آدم از آب درمیاد.

به یکی میفهمونم که دوسش دارم، فکر میکنه واقعا خوشگله و عن ترین آدم از آب درمیاد!

با رفیق سالها رفاقت میکنم، سالی یکبار بهش میگم بیا بریم بیرون اختلاط کنیم، میگه کار دارم نمیتونم!! اینم نامردترین و بیشعورترین آدم از آب درمیاد.



آهای خدا. منو ببین:

ریدم تو دنیایی که ساختی. 

اما… دوستت دارم

نهنگی‌ دید مرگش را ولی دل را به ساحل زد

من از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم…

لب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بابا

وقتی به دنیا اومدم کنارم نبود.

دوس دارم وقت مرگم کنارم باشه


#بابا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فراموش می‌شویم

 فراموش می‌شویم 

مثل تمام زمستان‌هایی که برف نبارید…

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ربطی به اول پاییز نداره

لنگر بیندازید کشتی ها

 آرامشی ماقبلِ طوفانم


من ماجرای برف و بارانم

 شاید که پایی را بلغزانم


آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را


آتش به کول از کوره می آیم

باور کنید آتش‌فشانم را

ساعت پنج و نیم صبحه

چرا خوابم نمی‌بره؟؟؟؟



دست کسی نیست زمین گیری ام

عاشق این آدم زنجیری ام


شعله بکش بر شب تکراری ام

مرده‌ی این گونه خود آزاری ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ساعت

ساعت دیواریِ اتاقِ تاریکِ من

چیزی از گذشته اش بخاطر نمی‌آورد

و آینده را چون پاروی بی رحمِ قایقرانیْ هراسان

به سمت خود می‌کِشد و می‌کُشد!

ساعتِ دیواریِ اتاقِ تاریکِ من

در لحظه زندگی می‌کند!

عجیبه!

گاهی پیش میاد که من اصلا در مورد یه موضوع یا کار یا یه پدیده تا حالا فکر هم نکرده بودم چه برسه به اینکه مثلا انجامش داده باشم یا بهش اعتقاد داشته باشم. ولی نزدیکترین آدمهای اطرافم بهم شک میکنن و تو چشمام نگاه میکنن و میگن تو تا حالا دوس دختر داشتی؟!

من یه لحظه جا میخورم و میگم سوالت جدی بود؟! میگه آره!! جالب اینجاست که با این تعجب و جا خوردنِ من، طرف مقابل مطمئن میشه که حدسش درست بوده و من حتماً دوس دختر داشتم!!!!


نمیفهمم

واقعاً نمیفهممتون…

قبلا هم از این داستانها برام اتفاق افتاده که یه برچسبی بهم بچسبونن که هیییییییچ رقمه نمیچسبه! اصلا به گروه خون من نمیخوره!  و بنابراین هزارتا ناسزا و بد و بیراه تو دلم به یارو میگفتم. 

اما الان

۱- فقط سکوت میکنم ولی از اون لحظه به بعد، تخم کینه‌ی اون آدم توی دلم کاشته میشه و کم‌کم رشد می‌کنه و تبدیل به درخت جاودان نفرت میشه.

۲- هرلحظه بیشتر یقین پیدا میکنم که هیشکی ارزش اینو نداره که حتی جواب سلامش‌ رو بدم یا حتی بهش فکر کنم. 

سرد

بویِ آبیِ چشم‌هایِ غم‌رنگَش…

Love is Love

"Love is Love"


همین گزاره‌ی کوتاه، ساعتها بلکه روزها و سالها حرف پشتشه

میشه مدتها بدون پلک زدن(!) بهش فکر کرد و صدها سوال و جواب  با کلّی استدلال و استنتاج و استقرا و … از توش درآورد

کاری که من بارها کرده ام…

"?Is  really love is love


دوس داشتی نظر بده

بیداری دردناک

درد داریم که این موقع شب بیداریم

ورنه هر آدم سالم سرشب می‌خوابد





ل ع ن ت

نزدیک بود…

دیشب فکر مرگ اومد سراغم

یهویی و ناغافل

یه لحظه حس کردم مرگم خیلی نزدیکه

دلهره آور بود

مثلاً  چشماتو ببندن  و بگن راه برو

و تو فکر میکنی که قدم بعدی، زیرپات یهو خالی میشه

و به یه دره ۱۸۰۰ متری سقوط می‌کنی!

ترسناک بود

الحزن هو والدنا


غم تمام سهم من گردید

از تو اى زخم دیرینه، اى دنیا

با طنابى که دور حلقم بود

جان ستاندى و نمرده ام اما


من نمردم این حال خوبى نیست

در سرت نقشه ها فراوان است

من شنیدم از گفتگوى ده خنجر

یوسف اندر قعر چاه ارزان است


کینه از سقفِ چاه آویخته

بغضهایى ناشکیب و بحران زا

قلبهایى مریض و خشکیده

ربنا آتنا... ابر باران زا

پناه می‌برم به تنهایی


الحزن ممتع و أنا…

ألجأ وحدی

و ما هو أکثر حزنا من الوحدة؟


اندوه لذت‌بخش است و من…

پناه می‌برم به تنهایی

و چه چیز اندوهناک‌تر از تنهایی است؟

رفته‌ام از یاد


در خیالات خودم میگردم اما نیستی

نیمه شب می آیی و تا صبح فردا نیستی


یک زمانی مونسم بودی نمیدانم چرا

فکر رفتن میکنی اهل مدارا نیستی


ضجه ها را ریختم دیشب کنار پنجره

آمدی دیدی ولی فکر تسلا نیستی


واژه واژه شعر می بافم در این شهر فریب

یخ زده آغوش ِ تو لای غزل ها نیستی


عطر تو‌می پیچد اما باز حاشا میکنی

کاش می دانستم از اول که با ما نیستی


ناله ی مرغ شباویزم به گوش کوچه ها

مأمنی بر قلب این شبگرد تنها نیستی


عاشقت بودم‌ ولی هرگز نمی شد باورم

رفته ام از یاد و دیگر مرغ شیدا نیستی

اشکالی نداره


ما هم خدایی داریم…

نور؛ تاریکی؛ نور؛ تاریکی؛ نور…

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...

 

 تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

             و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

 تکلیفِ شمع های روی میز

                                 روشن نبود

 

من و تو بارها

زمان را

 در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

                       از ما انتقام می گرفت

 

در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

                     که دست هایش توی جیبش بود

 

به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

           پنهان کرده بود...

   

بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی

 

پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:

                                      نهنگی که در ساحل تقلا می کند

                                      برای دیدن هیچ کس نیامده است


«گروس عبدالملکیان»

هورآسا…

قسم میخورم تو این ۱۳ سال رفاقت، حتی یک لحظه نامهربونی ازت ندیدم

و شهادت میدم تو بی آزارترین موجود روی زمین بودی! 

بارون چشام بند نمیاد؛ بخدا دست خودم نیست

چرا هرکی که خوبه، زود میره؟؟

چرا تنهام گذاشتی رفیق؟؟؟

در حسرتِ دریایی و می‌بینمت ای رود!

آن روز که چون موج

ز دریا بگریزی

.

.

.

برای تو

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...

 

 تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

             و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

 تکلیفِ شمع های روی میز

                                 روشن نبود

 

من و تو بارها

زمان را

 در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

                       از ما انتقام می گرفت

 

در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

                     که دست هایش توی جیبش بود

 

به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

           پنهان کرده بود...

   

بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی

 

پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:

                                      نهنگی که در ساحل تقلا می کند

                                      برای دیدن هیچ کس نیامده است


«گروس عبدالملکیان»

اندوه

سی سالگی دوچرخه پیتونِ گوشه انباری است

که بغضش را

هرقدر هم که بزرگ باشد

قورت می دهد!


و حسرت

زانوهای دوچرخه ای است که درد می کند!

"ل ع ن ت"

و نُرید أن نمنّ علی المعشوق...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه‌ات عشق خوانند و من…

شما می‌گید عشق

من بهش میگم حس لعنتی

اگرچه حس لعنتی واقعا هم با عشق‌(همونی‌که همه به نوعی تجربه‌ش کردن) فرق داره اما میخوام یه چیز دیگه بگم. 

آدما با نگاه عاشق میشن. غیر از اینه؟

حالا هستن کسایی که مثلا شیفته‌ی رفتار، شخصیت، دانش یا حتی هنر طرف میشن و یهو‌ می‌بینن راستی‌راستی عاشق شدن! اما عموماً «زیبایی» دلیل پیدایش عشق هستش.

این «حس لعنتی» اما یه کم فرق داره

این حس، با یک «رایحه»/«scent» به سراغت میاد.

یعنی چی؟

یعنی …

بیخیال


ل ع ن ت

دارمت یا ندارمت؟

دارمت یا ندارمت؟! سخت است

با دلی تکه‌پاره گریه کنم

یا بمان یا برو... نمی‌خواهم

بعد از این نیمه‌کاره گریه کنم


نگرانم برای بال و پرت

زخم‌های تنم فدای سرت

تو برو با خیال راحت تا

با تنی پاره‌پاره گریه کنم


"مرگ ما را جدا نخواهد کرد"

نکند مرده ای... زبانم لال

زنده شو من دلم نمی‌خواهد

روی این سنگواره گریه کنم


دوستم داری و نمی‌مانی

دوستت دارم و نمی‌خواهی

بروم یا بمانمت؟! نگذار

بین این استخاره گریه کنم


با کسی که نمانده خوشبختم

آن کسی را که رفته می‌خواهم

چند قرن از تو بگذرد خوب است؟!

آه چندین هزاره گریه کنم؟!


بغض نشکسته...آه بی‌باران

آسمان گرفته‌ی تهران

غربتِ در وطن... رهایم کن

غرق در استعاره گریه کنم


دارمت یا ندارمت؟! تلخ است

فکر کردن به این که فردا را

در خیابان میان مردم شهر

خانه را تا اداره گریه کنم


قبل رفتن فقط بگو که چرا

هرکسی را که زخممان بزند

بیشتر عاشقانه می‌خواهیم؟!

بغلم کن دوباره گریه کنم...

گریه

گریه نمی دهد امان…

مستی

تا نیمه چرا ای دوست؟ لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز…

انتظار

مژگان به هم بزن، که بپاشی جهان من

کوبی زمینِ من به سر آسمان من…!


درمان نخواستم ز تو، من درد خواستم!

یک درد ماندگار: بلایت به جان من


می سوزم از تبی که دماسنج عشق را

از هُرمِ خود، گداخته زیر زبان من


تشخیص درد من، به«دلِ خود»حواله کن…

آه ای طبیبِ درد فروش جوان من!


«نبضِ مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بدل به باده شود در رگان من…!


گفتی غریبِ شهر منی؟! این چه غربت است؟

کاین شهر از تو می شنود داستان من…»

 

درسته که آخر صبر کردن بالاخره خوبه

اما قطعاً چیزی که از همین الان تا آخر خوب باشه، خیلی خیلی بهتره تا اینکه حالاحالاها انتظار بکشی و بکشی و بکشی … به امید آخرش! هرچند که مطمئن باشی بهش میرسی 


پرهیز اگر به حوری اش می ارزد

دیدار تو به صبوری اش می ارزد


کنعان شده دکمه دکمه ی پیرهنت

وقتش برسد به کوری اش می ارزد…


برای «تو»

بهونه ی همیشگی من!

خواب خوش

خواب دیدم تنها میاد خونه مون…

خیلی وقته بیدار شدم اما هنوزم حسش خوبه

کاش لااقل‌ خوابش رو ببینم هرشب

دیگه عادیه

از زمانی که یادم میاد

 غمگین بودم!

روز، شب، نصفه شب، بی دلیل، با دلیل

 توی خودم بودم حتی اگه بین همه بودم


اولش خیلی سخت بود

عذاب می کشیدم، داغون می شدم، پوستم کنده می شد اما…

اما 

کم کم عادت کردم

به غمگین بودن؛ به انزوا؛ به متفاوت بودن

و کم کم باورم شد که انسان از خاک، جن از آتش و من از غم آفریده شدم


اونقدر این حس توی وجودم رخنه کرد

و اونقدر تارهای انزوا و تنهایی به وجودم تنیده شد

که این حس درناک و عذاب آور، کم کم تبدیل شد به یک لذت خاص!

لذتی خاص و نه لزوماً لذت‌بخش(!)برای «من»

و حس و حالی گنگ، عجیب و غیرقابل درک برای «دیگران»


بی پروا، شروع کردم به  فرو رفتن در  این حس و حال

شروع کردم به لمس عمیق این «حس لعنتی»

حسی که تمام خوشی های دنیا در برابر لذتش،

بی اهمیت و مسخره جلوه می داد


می‌دونی چیه؟

وقتی یه همچین لذتی رو‌ درک میکنی،

دیگه مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، خانواده، دنیا

و اصلاً جهان هستی با این مقیاس و عظمت، به چشمت نمیاد

———————

حالا تصور کن  یهویی و به هر دلیلی

از این حس لذت‌بخش جدا بشی…


می دونی چه حالی داره؟؟

حال همون فوتبالیستی که ۳ بار به عنوان کاپتان تیمش، قهرمان جام جهانی شده

و بعد از ۴۰ سال از آخرین قهرمانیش

در حالی که دستاش توی جیبشه، داره زیر بارون نم نم پاییزی قدم میزنه

و تو یهویی ازش می پرسی: بزرگترین آرزوت چیه؟!

اونم تو چشات نگاه میکنه و با لبهای دوخته شده،

یه لبخند به سردیِ خاکِ دورترین سیاره های این جهان لعنتی بهت میزنه و

به قدم زدنش ادامه میده…

توی زندگیم به هرچیزی که دلم خوش نبود، لااقل برای نفس کشیدن در هوای پاییز ذوق داشتم

نیکی

بعضی آدم ها نمی تونن بد باشن

بعضیا یک لحظه هم آدم نمیشن!

ذات عوض نمیشه




پ.ن: اصل بد نیکو نگردد چونکه بنیادش بد است…