پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال
پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال

خانۀ ما

 

کفش هایم خیس شده اند، اما چه اهمیتى دارد؟

من خوشحالم

همه جا سبز است و پرتوهاى درخشان خورشید مرا دربرگرفته اند

من و تنها دوستم"___" مثل همیشه در سکوت، کنار نهر آب راه مى رویم

نیازى به حرف زدن با هم نداریم

همه چیز در قلب هایمان است

سفرى که ما هر روز تکرار مى کنیم هرگز کهنه نمى شود

ما صاحب یک گروه موسیقى هستیم

گروهى ویژه که با سکوت، ملودى هایش را مى نوازد

گروهى با ارتباط فراذهنى که هرگز ناامیدمان نمى کند

چه هماهنگى شگفت انگیزى!

هرکدام مى دانیم که دیگرى در چه اندیشه اى است

و پیوسته یکدیگر را به ژرفاى ذهنمان مهمان مى کنیم

امروز یک روز زیباى پاییزى است

و برگها در اشتیاقِ رسیدن به آخرین استراحتگاهشان

به آرامى به زمین مى افتند

به یک درخت مى رسیم

درختِ ما

و طنابى که ما را به خانه مان رهنمون مى سازد

آرى! خانۀ ما

خانه اى که در یک روز داغ تابستان،

سالها پیش با دست هاى خودمان ساختیم

آه! انگار همین دیروز بود

ما خسته شده بودیم

گرماى طاقت فرسا آستانۀ تحملمان را هدف گرفته بود

تا اینکه پیشنهاد ساخت خانه اى بر روى درخت

آن هم از سوى پدرهایمان

تمام نگرانى هایمان را در هواى داغ محو کرد!

دست بکار شدیم

چوب ها را در زلالِ همیشگیِ نهر شستیم

تک تک آنها را به هم وصل کردیم

و با تمام روحمان پیوند زدیم 

شب فرا رسیده بود و ما حالا یک خانۀ درختى داشتیم!

این بهترین خانۀ درختى نبود

اما براى ما کافى بود و به آن افتخار مى کردیم

چرا که حالا ما جایى داشتیم که به آن بگوییم "خانۀ ما"

خانه اى که خودمان ساختیم

 …

 

من از طناب بالا مى روم و "___" پشت سرم مى آید

بر روى صندلى هایمان مى نشینیم… درست روبروى هم

صندلى هایى که سال ها پیش نصبشان کرده بودیم

به چشم هاى یکدیگر خیره مى شویم

چشم هایش چیزى به من میگویند که لبانش نمى گویند

آرى! آنها مى گویند که او عاشق من است

با تردیدى مرگبار، به آرامى به صندلى ام تکیه مى دهم

احساس مى کنم دلم شکافته مى شود

انگار در حال جان دادن به چیز جدیدى است

لب هایمان یکدیگر را در آغوش مى گیرند

جهان در سکوت فرو مى رود

و از پنجره ى کوچکى که در آن روز داغ تابستان ساخته بودیم

به تماشا مى نشیند…

ما عقب مى نشینیم و من احساس رضایت مى کنم

چشمانم را باز مى کنم

اما او رفته است…

او دیگر روبروى من در خانۀ درختى مان نیست

من حتى دیگر مطمئن نیستم که اینجا خانۀ درختى ماست

چرا که روشنىِ محضِ نور خورشید که مرا احاطه کرده بود

به تاریکىِ مرموزى مبدّل شده

دیوارهاى چوبى، خشت هایى خاکسترى رنگ شده اند

و رختخواب مشترک من و "___"

جایش را به یک ماشین لباسشویى سرد و فلزى داده است

طنابِ میان انگشتانم را کهنه، خاکسترى و پوسیده مى بینم

و انگشتانم دیگر آن انگشتان پسرانه نیستند

.

.

.

صندلى اش را لمس مى کنم

و همه چیز تمــــام مى شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد