دیشب فکر مرگ اومد سراغم
یهویی و ناغافل
یه لحظه حس کردم مرگم خیلی نزدیکه
دلهره آور بود
مثلاً چشماتو ببندن و بگن راه برو
و تو فکر میکنی که قدم بعدی، زیرپات یهو خالی میشه
و به یه دره ۱۸۰۰ متری سقوط میکنی!
ترسناک بود
غم تمام سهم من گردید
از تو اى زخم دیرینه، اى دنیا
با طنابى که دور حلقم بود
جان ستاندى و نمرده ام اما
من نمردم این حال خوبى نیست
در سرت نقشه ها فراوان است
من شنیدم از گفتگوى ده خنجر
یوسف اندر قعر چاه ارزان است
کینه از سقفِ چاه آویخته
بغضهایى ناشکیب و بحران زا
قلبهایى مریض و خشکیده
ربنا آتنا... ابر باران زا
شما میگید عشق
من بهش میگم حس لعنتی
اگرچه حس لعنتی واقعا هم با عشق(همونیکه همه به نوعی تجربهش کردن) فرق داره اما میخوام یه چیز دیگه بگم.
آدما با نگاه عاشق میشن. غیر از اینه؟
حالا هستن کسایی که مثلا شیفتهی رفتار، شخصیت، دانش یا حتی هنر طرف میشن و یهو میبینن راستیراستی عاشق شدن! اما عموماً «زیبایی» دلیل پیدایش عشق هستش.
این «حس لعنتی» اما یه کم فرق داره
این حس، با یک «رایحه»/«scent» به سراغت میاد.
یعنی چی؟
یعنی …
بیخیال
ل ع ن ت
دارمت یا ندارمت؟! سخت است
با دلی تکهپاره گریه کنم
یا بمان یا برو... نمیخواهم
بعد از این نیمهکاره گریه کنم
نگرانم برای بال و پرت
زخمهای تنم فدای سرت
تو برو با خیال راحت تا
با تنی پارهپاره گریه کنم
"مرگ ما را جدا نخواهد کرد"
نکند مرده ای... زبانم لال
زنده شو من دلم نمیخواهد
روی این سنگواره گریه کنم
دوستم داری و نمیمانی
دوستت دارم و نمیخواهی
بروم یا بمانمت؟! نگذار
بین این استخاره گریه کنم
با کسی که نمانده خوشبختم
آن کسی را که رفته میخواهم
چند قرن از تو بگذرد خوب است؟!
آه چندین هزاره گریه کنم؟!
بغض نشکسته...آه بیباران
آسمان گرفتهی تهران
غربتِ در وطن... رهایم کن
غرق در استعاره گریه کنم
دارمت یا ندارمت؟! تلخ است
فکر کردن به این که فردا را
در خیابان میان مردم شهر
خانه را تا اداره گریه کنم
قبل رفتن فقط بگو که چرا
هرکسی را که زخممان بزند
بیشتر عاشقانه میخواهیم؟!
بغلم کن دوباره گریه کنم...
مژگان به هم بزن، که بپاشی جهان من
کوبی زمینِ من به سر آسمان من…!
درمان نخواستم ز تو، من درد خواستم!
یک درد ماندگار: بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هُرمِ خود، گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من، به«دلِ خود»حواله کن…
آه ای طبیبِ درد فروش جوان من!
«نبضِ مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من…!
گفتی غریبِ شهر منی؟! این چه غربت است؟
کاین شهر از تو می شنود داستان من…»
درسته که آخر صبر کردن بالاخره خوبه
اما قطعاً چیزی که از همین الان تا آخر خوب باشه، خیلی خیلی بهتره تا اینکه حالاحالاها انتظار بکشی و بکشی و بکشی … به امید آخرش! هرچند که مطمئن باشی بهش میرسی
پرهیز اگر به حوری اش می ارزد
دیدار تو به صبوری اش می ارزد
کنعان شده دکمه دکمه ی پیرهنت
وقتش برسد به کوری اش می ارزد…
برای «تو»
بهونه ی همیشگی من!
خواب دیدم تنها میاد خونه مون…
خیلی وقته بیدار شدم اما هنوزم حسش خوبه
کاش لااقل خوابش رو ببینم هرشب