ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
من مرده بودم!
تا تو صدایم کردى
صدایى از سرزمین مهربانى ها…
در شبی که آسمان هم دیگر نمی بارید
…
من اما چگونه می توانستم برخیزم
با گام هایى که
سستىِ مرگ آورشان گواه تردید همیشگی ام بود
و دستانى که
لرزش معصومانه شان
نشان از امپراتورى سیزده هزارساله ى بغض ها
بر سرزمین تنهایى ام…
.
.
.
اما ناگهان آغوشت اتفاق افتاد...
نفَست شدم، هستی ام شدی!
از چشمان دوست داشتنى ات سکوت مى بارید
از چشمان دوست داشتنى ام تمنا مى ریخت
تمام آغوشت را تَر دیدم!
...
چشمهایت سوخت
لبهایم آتش گرفت
تو آرام آرام من می شدی
من آرام آرام تو می شدم
چشمانمان را بستیم،
جهان بی رحم در سیاهی فرو رفت...
و ما ذره ذره در آغوش یکدیگر
جان دادیم...