پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال
پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرکان نبردهای نابرابر تنهایی

پسرک بی ال عشق پسر به پسر رنگین کمان همجنس عشق پاک پسران بی ال

راز پسرک…

سرما و غم را خیلى دوست داشت!

شاید دلیلش این بود که در یکى از شب هاى سرد و دلگیر پاییز به دنیا آمده بود.

پسرک هر روز به مدرسه مى رفت. درس مى خواند، بازیگوشى مى کرد، مى خندید، با همکلاسیهایش بازى مى کرد و از همه باهوش تر بود.

پسرک کم کم بزرگ مى شد، آرزوهایش بزرگتر و آینده اش روشن و روشن تر… تا اینکه

در یک روز گرم بهارى که از مدرسه به خانه مى آمد، مثل همیشه لباسهایش را عوض کرد تا ناهارش را بخورد که ناگهان سردش شد.

پاهایش آنقدر مى لرزیدند که حتى نمى توانست بایستد! این باورکردنى نبود. نگاهش از تعجب یخ زده بود!

پسرک نگران شد. حسّ ویرانگرى تمام وجودش را فراگرفت.

احساس بی وزنی می کرد. انگار فهمیده بود چه سرنوشتی برایش رقم خورده است.

از آن روز به بعد، حسّ عجیبی داشت. ساعت ها به گوشه ای خیره می شد بی آنکه گذر زمان را درک کند.

دیگر نمى خندید، بازى نمى کرد، با کسى حرف نمى زد، شبها نمی خوابید و هر روز غمگین و غمگین تر مى شد.

اینگونه بود که آرزوهایش یکى پس از دیگرى مُردند و زندگى اش مجسمه اى شد از یک تراژدى بزرگ؛ یک سکوت ویرانگر و ابدى...

و حالا تنها آرزوى پسرک این است که چشمهایش را ببندد و به خــــــــــواب فرو رود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد