ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سرد بود و تاریک...
دنیایی که خدا برایش ساخته بود.
پسرک اما
با خود اندیشید:
"من چرا باید اینگونه باشم؟ رنجور و ماتم زده در تمام فصل های سال!"
...
خواست کاری بکند. اما چگونه؟
چگونه برخیزد کسى که پاهایش سیزده هزار سال پیش از این یخ زده بود؟!
اما او تصمیمش را گرفته بودآری! پسرک برخاست. بی هیچ رمقی...
در اشتیاق فراموش کردن دنیایى که خدا برایش ساخته بود
با خودش گفت:"بی خیال! میخواهم مثل بقیه زندگی کنم.خب از کجا شروع کنیم؟!"
غرق در این افکار، لبخندی بر لبانش نشست!
این اولین باری بود که می خندید. شروع خوبی بود اما
ترسِ غریبی داشت
تردیدِ سیزده هزارساله، تمام ذهنش را تسخیر کرده بود
زیر لب زمزمه می کرد:"بی خیال! من هم مثل بقیه..."
روزها گذشت...
پسرک، غذا می خورد، راه می رفت
حتی گاهی وقت ها حرف می زد! درست مثل بقیه!
می خواست فراموش کند دنیایی را که خدا برایش ساخته بود
...
تا اینکه یک روز
از پشت پنجره اتاقش
به خیابان خیره شد
کفشهایش را پوشید و رفت تا با پاییز هم قدم شود
چشمهایش را به سنگفرش خیابان دوخته بود
تا مبادا برگ های زرد افتاده بر حافظه خیابان را له کند
در اندیشۀ رؤیایی دست یافتنی، قطره ای باران رشته افکارش را گسست
خواست آسمان را نگاه کند که ناگهان
چشمان پسری آن سوی خیابان نگاهش را دزدید!
.
.
.
و پسرک بازگشت...
به دنیایی که خدا برایش ساخته بود...