پاییز داره میره همتون خوشحالید آره؟!
یادتون رفته وقتی که صدای پاهاش میومد
سر از پا نمی شناختید؟
یادتون رفته رنگین کمون برگها رو؟؟
یادتون رفته سلفی گرفتن با درختهای رنگارنگ رو؟
خیالی نیست
برید مهمونی و شب نشینی؛ جشن بگیرید و
من رو با پاییز خودم تنها بزارید ...
بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم
با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را
رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم
شب ها دراکولای غمگینی که من بودم
درد عشقی کشیده ام که فقط
هرکه باشد دچار می فهمد
مرد معنای غصه را وقتی
باخت پای قمار می فهمد
بودی و رفتی و دلیلش را
از سکوتت نشد که کشف کنم
شرح تنهایی مرا امروز
مادری داغدار می فهمد
"احببتک بکل الطرق
و اولها الصمت"
"به همه روش ها دوستت داشتم
و اولینشان سکوت بود"
من سیزده روزه که آبانم...
کاش می شد به دنیای لعنتی خودم برگردم
نه نه غلط کردم تحملش رو ندارم
ولی پذیرفتن این حقیقت که فریب خوردم هم برام سخته
چیکار کنم خداااااااااااااااااااا؟
هه! اگه داد زدن فایده داشت، حال و روز من، الان این نبود
یادمه یه جایی خوندم که مقام صبر انقدر بالاست که حتی
بعضی از شهدا توی بهشت بهش غبطه میخورن!
من تو زندگیم هیچوقت صبر نکردم. اون جاهایی هم که دست دست کردم، از صبوریم نبوده بلکه از ترسم بوده!
اما بعد از اینکه بخاطر پسری که هرررشب سه ساعت باهم چت میکردیم و شعر میفرستادیم و ... داغون شدم، صبر پیشه کردم! نه از روی ترس، بلکه از روی آگاهی و البته حفظ غرورم(غرور هم بعضی وقتا چیز خوبیه)
نتیجه ی صبر رو واقعا میشه دید اما بعدش باز هم باید صبر کرد!
مثل آخرین دیالوگ اون فیلم لعنتی که میگه:
You have to wait for someone naked
!And then you have to wait some more
هلیا!
به یاد داشته باش که یک مرد،
عشق را پاس میدارد، یک مرد هر چه را که
میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد،
آنچه فدا کردنیست فدا میکند،
آن چه شکستنیست میشکند و آنچه را
تحملسوز است تحمل میکند، اما؛ هرگز به
منزلگاهِ دوست داشتن به گدایی نمیرود.
آی آدما!
اشکال نداره.
اصلاً ته تهش اینه که تا زنده ام زجر میکشم
مگه من چندسال دیگه زنده ام؟ تا ابد که اینجوری نمی مونه
بالاخره مرگ، راحتم میکنه
با رفتن من از دنیای شما، اینجا هم بسته میشه.
فشارم بده
بچسبان به دیوارهایی از اندوه و شک
که با استخوانهای ما ساختند
لبم را بِمَک!
فشارم بده
بچسبان به تختی
که از نیمهاش مرزها رد شدند
سراسر غریزه
بدون کلیشه
به چشمان من زل بزن ای رفیق همیشه!
اگر دوستان بد شدند
فشارم بده
بچسبان به متن خیابان
که خونی ست
کبودم کن از بوسه و ردّ دندان
یکی شو به ابعاد من باز پنجه به پنجه
مرا غرق در اشکِ خوشحالیام کن
مرا خالیام کن
از این زل زدنهای دائم به کابوس زندان
از آن خاطرات شکنجه
از این حسّ پنهان
که نه میتوانم بگویم نه اینکه نگویم
فشارم بده
بچسبان به این مبل که روی آن فیلم دیدیم
به آن صندلی که تو رویش نشستی و تا نیمهشب شعر خواندی
به این فرش کهنه
که پاهای مست من و تو بر آن رقص کردند
نفسهات را جیغ کن از سکوت تن من
بچسبان خودت را به پیراهن من
پُر از خون شو از فرط بوسیدن من
فشارم بده
بچسبان، بچسبان به آغاز تاریخ
که ما عاشق هم شدیم
بچسبان و جانِ دوباره
به خاکسترِ خاطراتم بده
از این روزهایی که تکرار تقویم هستند در متنِ عادت
از این قرصهایی که هر هشت ساعت
که هر هشت ساعت
از این با هر آهنگ بر شانهی بیکسی گریه کردن
از این توی مترو، اتوبوس یا تاکسی گریه کردن
از این ماسک بر صورتم: عکس لبخند!
از این دوستانی که هستند!!
از این بند
نجاتم بده
فشارم بده
بچسبان...